کمی حیوان باشیم
دقیقا یادم نیست آن مورچه معروفی که قصد داشت دانهای را به همراه خود از دیواری بالا ببرد و در این راه هفتاد بار با افتادن دانه در میانه راه ناکام شد و از ابتدا شروع کرد تا به موفقیت رسید در داستانها الهامبخش کدام شخصیت تاریخی بوده است. تیمورلنگ؟ ناپلئون؟ هیتلر؟ گاندی؟ دکتر شریعتی؟ حسین پناهی؟ فقط میدانم که احتمالا از معروفترین جانوران تاثیرگذار در زندگی انسان بوده است. چند ماه پیش یک گربه مادر و بچهاش مهمان حیاط شرکتمان بودند. گربه مادر فهمیده بود که این بچهاش بیبخار است و احتمالا بقیه تولههایش را راهی کرده بود پیش این یکی مانده بود که از آب و گل دربیاید. خانهشان هم در فاصله بین ساختمان ما و ساختمان کناری بود که به جز از نردههای حیاط ما راه دیگری به بیرون نداشت. هر روز این بچه گربه از صبح شروع میکرد و بالای نردهها حرکت میکرد و جرات نمیکرد بپرد پایین. مادرش هم پایین نردهها میرفت و میآمد و او را تشویق به پریدن میکرد. حتی چندباری هم میپرید بالا کنارش و دوباره برمیگشت پایین تا به بچهگربه نشان بدهد که کاری ندارد. بچه گربه اما تنها هنری که از خودش نشان میداد حفظ تعادل بالای نردهها بود و کافی بود مادرش بیش از حد دور شود تا صدای میو میو اش بلند شود.
هر روز این داستان ادامه داشت و من هم به تماشا میایستادم تا پایان این داستان را ببینم. گربه مادر هر روز و هر روز این فرایند فرسایشی چندین ساعته را تکرار میکرد و من در تعجب بودم که چرا حوصلهاش سر نمیرود! چرا اخمهایش تو هم نمیرود، و چرا لحن میوهایش در جواب به بچه گربه بی دست و پا تغییری نمیکند که آدم به عنوان فحش دادن حسابش کند! حتی آن روزی هم که بالاخره بچه گربه تقریبا با افتادن به جای پریدن به دنیای بزرگ بیرون راه پیدا کرد هم پایان ماجرا نبود و فردایش دوباره روز از نو روزی از نو تا بچه کی دوباره جرات پریدن پیدا کند! اگرچه سرانجام یک روز اول هفته وقتی به شرکت آمدم دیگر اثری از گربه مادر و بچهاش نبود، ولی در این مدت برایم به وضوح روشن شده بود که گربه مادر، میتوانست آن فرایند روزمره را در صورت لزوم، با همان صبر و حوصله تا ماهها ادامه بدهد...
در دنیای هولناک اطرافمان این روزها، خانهها بر سر کودکان بیگناه آوار میشوند و مردمان وحشیانه سر بریده میشوند. همه بارها از دیدن چنین صحنههایی متاثر شدهایم و شاید وقتی خواستهایم اوج ناراحتیمان را بروز بدهیم، گفتهایم عجب حیوانهایی هستند اینها! برای خودم پیش آمده و بعد فورا از خودم پرسیدم چرا حیوان؟ انگار همین الان که این را گفتهام همه حیوانات با زبان بیزبانی به من زل زدهاند که بیانصاف آخر چرا حیوان؟ مگر ما با تو چه کار کردهایم که این انسانها را به ما تشبیه میکنی؟ بعد هم دست من را میگیرند و میبرند توی اینترنت و برایم کلیپ پخش میکنند از شیری که صاحبش را میشناسد و وقتی بعد مدتها او را میبیند در آغوشش میگیرد، از مادری که میخواهد فرزندش را تنبیه کند اما سگ خانواده اجازه نمیدهد، از گربهای که سگی را که قصد حمله به کودک صاحبش را دارد فراری میدهد، و کلی ماجرای دیدنی دیگر... آن وقت کم میآورم که پس من حالا از چه واژهای برای بیان احساسات برانگیخته شدهام نسبت به این جنایتها استفاده کنم؟
حیوانات میتوانند یک مسیر را هفتاد بار برای رسیدن به هدف طی کنند. حیوانات بیحوصله و عصبی نمیشوند. حیوانات به جز برخی گونههای نادر، همنوع خود را نمیکشند. حیوانات به هم فخر نمیفروشند. چیزی در مورد حسادت در میان حیوانات نشنیدهام. همچنین نشنیدهام که حیوانات تهدید جدیای برای حیات کره زمین ایجاد کرده باشند. آنچه که حیوانات جمع میکنند حداکثر برای زمستان در پیش رو است. حیوانات در یک گله، به فرقهها و طبقات مختلف تقسیم نمیشوند، حیوان حیوان است دیگر. بعید است کسی در گله خود را برتر از دیگری بداند. هنگامی که شیری که به گله آهوان میزند، آنها تنها به فرار فکر میکنند. اگر جان سالم به در بردند، بدون اینکه افسرده شوند، بدون اینکه از خود بپرسند که این چه خلقتی است، که چرا شیر به ما حمله میکند اما کسی به شیر حمله نمیکند، که چرا ما شیر آفریده نشدیم، تا جا دارد در دشتها خوش میگذرانند و حتی بدون نیاز به خلق مفاهیمی که شرایطی را که هست عادلانه جلوه دهد، قادر به لذت بردن از طبیعت هستند، تا نوبت بعدی که حیوان درنده دیگری به گلهشان بزند. حیوانات فقط به پیش میروند. حیوانات سوالی ندارند و تسلیمند.